ترس

ساعت ۹ شب و طبق روال شبایی که بدون استرس #کرونا_ویروس از سرکار به سمت منزل برمیگشتم، در مسیرم و فکر میکنم که کی قراره این روزای سخت تموم بشه؟ کی مثل روزای سابق، بهار دوباره به خیابونای مشهد برمیگرده؟ غرق در فکر هستم که یه پسر بچه با جوراب در دست، با التماس و […]

ساعت ۹ شب و طبق روال شبایی که بدون استرس #کرونا_ویروس از سرکار به سمت منزل برمیگشتم، در مسیرم و فکر میکنم که کی قراره این روزای سخت تموم بشه؟
کی مثل روزای سابق، بهار دوباره به خیابونای مشهد برمیگرده؟
غرق در فکر هستم که یه پسر بچه با جوراب در دست، با التماس و خواهش میاد کنارم و زل میزنه تو چشام و با ناله میگه:
عمو؛ عمو جوراب میخوای؟؟
ازم بخر دیگه عمو، تو رو خدا یک نگاه بنداز و جورابامو ببین.

بیا عمو، از این جوراب طرح سنتی بگیر واسه خانومت .

یک گوشه می ایستم و بهش میگم: باشه؛ بیا ببینم چی داری؟
همینطور که دارم جورابا رو نگاه میکنم، میپرسم: اسمت چیه؟ چند سالته؟
جواب میده: ده سال دارم و اسمم عرفانه

بعد با اشتیاق میگه: دستفروشی میکنم، هر بارم یه جنس متفاوت میفروشم.
بعدش با ناله ادامه میده: پدرم هم مثل خودم دست فروشه و مادرم هم تو خونه س، اما اونم کار میکنه. راسشو بخواین پنج خواهر و سه داداش دارم، خودم بچه چهارمم.
سپس با حس غریبی از آرزوهاش میگه: آقا من الان کلاس چهارمم و نمره هام خوب و خیلی خوبه؛ دلم میخواد دکتر بشم و بتونم به خونواده م کمک کنم.

از عرفان در مورد اینکه آیا نمیترسه کرونا بگیره، میپرسم.
با شماتت نگاهی بهم میندازه و میگه: باید از خدا ترسید. از کجا معلومه که من کرونا بگیرم یا شما؟ اونقدری که مردم از کرونا میترسن اگه از خدا بترسن همه چیز درست میشه، بعدشم اگه من کار نکنم نمیتونم پولی برای خونواده ام ببرم. لااقل اینجوری اونا از این ویروس در امان هستن. من توکلم به خداست، از یک ویروس کوچک نمیترسم. شمام رعایت کن ولی از ویروس نترس، از خدا بترس.

من از عرفان خرید میکنم، عرفان هم خوشحال از اینکه تونسته جوراباش رو بفروشه، با گفتن خدایا شکرت، به سمت سایرین و شاید هم بطرف خونه میره، اما ذهن من درگیر همون جمله عرفان هست که “باید از خدا ترسید” و غرق در فکر به سمت منزل راه میفتم.